پاک دامنی (عاشقانه125)
آقا !زن وجود پاک مرا چند می خری؟»- « به به! چه چشم ناز و قشنگی! چه دختری!چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبی

یا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! ...»....دختر، هراس، دلهره: «ها ؟ چی؟ بله! ... پری!

اهل حدود چند خیابان عقب ترم »- «نزدیک نانوایی سنگک ؟»  -  « نه ! بربری »

 

چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بود زیر نگاه هرزه ی یک مرد مشتری - « کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو! بله !»- «امشب بیا به خانه ی آقای اکبری»

- « زن هم مصیبت است! بله! چشم! آمدم !هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری!»از خیر او گذشت و فقط گفت: «حیف شد!امشب برو سراغ خریدار دیگری»

دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :«حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری 
 
 

موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 23 دی 1393برچسب:داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان جالب و خواندنی,, | | نویسنده : یه مرد |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ساح